ثبت و چاپ آگهی روزنامه های کثیرالانتشار

معرفی هیلدا احمدزاده

رپرتاژ بیوگرافی

هیلدا احمدزاده شاعر، ترانه سرا، ویراستار و ادیب توانمند و آینده دار ایرانی

اشعار وی مجموعه ای از دل سرایه های احساسی، دغدغه های اجتماعی و تابشی نوین از کمال گرایی های ظریف دخترانه است

هیلدا احمدزاده

بانوی شعر و ترانه

شاعر، ترانه سرا و ویراستار

هیلدا احمدزاده کیست؟

هیلدا احمد زاده شاعر، ترانه سرا و ویراستار خوش قلم کشور عزیزمان ایران است. وی زاده اسفند است و همچون اسپندارمزد که نوید دهنده پاکی و تقدس است؛ اشعارش همگی عطر پاکی دخترانه و صلابت و تقدس زنانه ای را می دهد که از آنسوی باستان تا به اکنون به مشام همه ما ایرانیان می رسد.

نوع بینش و زاویه دید هیلدا احمد زاده به برآیند جامعه و همچنین شیوه بلاغت و آرایه گونه همراه با استعاره های رندانه ای که در اشعار و ترانه هایش بکار می برد، وی را از سایر هم سرایان معاصر خود قابل تفکیک ادبی و حتی قابل تشخیص عمومی قرار داده است.

چنین ریزش شکر گونه که بقول بزرگ ادیب تاریخ ایران حضرت حافظ: “این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد      اجر صبریست کزان شاخ نباتم دادند” حتما باید نتیجه منش در خور این ابیات زیبا و با طراوت باشد که اگر غیر ازین بود پس “از کوزه همان برون نمی تراوید که در او…”

این روزها همه دیگر می دانند هر چه زلال تر باشی همان اندازه هم شاعرانه تر خواهی شد. در واقع وجه اشتراک تمام شاعرانی که اکنون نامی از آنها به جای مانده، خوش دلی و صداقت و عشق است که بدون لاف تمام اینها را می توان در وجود این شاعر و ترانه سرای خوب کشورمان به وفور دید.

زندگینامه هیلدا احمدزاده

مختصری از زندگینامه هیلدا احمدزاده:
نام: هیلدا
نام خانوادگی : احمدزاده
تاریخ تولد : ۱۲ اسفند 1362

اهلیت: استان گیلان، رشت

محل سکونت: کرج
تحصیلات: لیسانس رشته حقوق ثبت
شروع شاعرانگی : شروع فعالیت ادبی وی در ابتدا به صورت جدی از سال 1378 در استان گیلان جوانه زده و پس از آنکه در دهه 90 ساکن تهران شد با حضور در جلسات شعر پایتخت خوش درخشید که سبب شد در مقطعی دبیر انجمن ادبی طلوع تهران شود. علاوه بر آن هیلدا احمد زاده در تهران از مجریان جلسات دوباره رویش و پایتخت شعر نیز، بوده است.

همچنین هیلدا احمد زاده همزمان با فوران قریحه شاعرانگی، بارها منتخب و برگزیده جشنواره های استانی و کشوری شده است که سبب شده ترانه ها و اشعار وی در نشریات، مجلات، جراید استانی و کشوری نظیر اطلاعات، خانواده، هاتف، عطر شالیزار و.. چاپ و منتشر گردند.

کتاب های هیلدا احمدزاده

دلهره های جهنمی: انتشارات پارسی سرا

مرگ یک اتفاق معمولی نیست: انتشارات پارسی سرا

تنم از این قفس بزرگتر است: انتشارات گیوا

پیغمبر تنها: انتشارات مهر و دل

وارش: به تالیف هیلدا احمد زاده

مجموعه های در برگیرنده اشعار هیلدا احمد زاده

ستاره های شمالی

اقتراح ادبی

گنجینه

در سایه غزل

وارش

واژه های سرخ

کتاب های هیلدا احمد زاده
کتاب های شعر هیلدا احمدزاده شاعر توانمند گیلانی
کتاب وارش
کتاب تنم از این قفس بزرگتر است
کتاب پیغمبر تنها
عکس هیلدا احمدزاده
گزیده ای از اشعار هیلدا احمدزاده

شعر اول

برای رشت و هرکس که از رشت خاطره دارد:

ابر،  چشم تو!  ابر، ابرویت!
ابر تا ابر، بر سر و رویت

با تو باران چه نسبتی دارد؟
می‌چکد از سرِ قلم‌مویت

شکلِ زرجوب،  شکلِ گوهررود1
جاری‌ام بر حریر بازویت!

دشت‌ها سینه‌ی ستبر تواند
کوه‌ها انحنای زانویت

با سرانگشت باد می‌رقصد
شاخ و برگِ درختِ گیسویت

بر تنِ تو قدم زدن خوب است
زندگی جاری است هر سویت

سبزه میدان و ساغریسازان2
شهرداری‌ِ3 پرهیاهویت

همه شب تا سپیده بیداری
هرطرف دکه‌ها و سوسویت

منم و قهوه‌خانه‌‌های قدیم
منم و چای قندپهلویت

دل من تنگ توست می‌دانی؟
تنگِ آن آسمانِ اخمویت

“تی بلا می‌سر” آرزو دارم
خم نیاید به روی ابرویت

1- نام دو رودخانه‌ی جاری در رشت
2- سبزه میدان و ساغریسازان، از خیابان‌های قدیم رشت
3- میدان شهرداری رشت

شعر دوم

از در که می‌‌آیی تماشا کن دلتنگی‌ام کوتاه می‌آید
خورشید برمی‌خیزد از جایش به پیشواز ماه می‌آید

وقتی تو با من راه می‌آیی حال و هوای رشت خندان است
ابر از خجالت آب شد اما از بارشش کوتاه می‌آید

نام خوش روی لبم هستی نقل هزار و یک شبم هستی
من شهرزادم که سر هرشب در خوابگاه شاه می‌آید

در تختخواب گردمان شب‌ها فتح جهان را جشن می‌گیریم
بر تپه‌ها و دشت‌ها وقتی دست تو با من راه می‌آید

کز می‌کنم هر عصر یک گوشه تا باز گردی از سرکارت
می‌آیی و خورشید می‌خندد به پیشواز ماه می‌آید…

شعر سوم
چشمِ من است، چشمِ درخشنده‌ی من است
خورشید نیست اینکه چنین گرم و روشن است

من آسمانِ گاه کمی دلگرفته‌ام
این ابر نیست پیرهن توریِ من است

*گاهی لباس صاعقه می‌پوشم آن زمان
قصدم فقط نشاندن آتش به خرمن است

گاهی شبم که پای مرا ماه می‌کشد_
تا رقصِ سایه‌ها که در آن‌سوی روزن است

باران بهانه‌ای‌ست بگویم که دلخورم
وقتی که ابر در شرف گریه کردن است

باران ادامه‌ی غزلِ خیسِ گریه‌ام
رنگین کمان ادامه‌ی خندیدن من است

دستم نسیم می‌شود و می‌وزد به دوست
هرچند دوست، نوع خطرناک دشمن است

زن آسمان، زن آبی و خاکستری و سرخ
زن ساختن، زن آه شدن، زن شکستن است

خورشید و ابر و باد به تن می‌کند مدام
این گوشه‌ گوشه گوشه‌ی دنیای یک زن است

* زنی که صاعقه‌وار آنک ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد

شعر چهارم

می‌نویسی اگر چه مغضوبی می‌نویسی اگرچه مرهم نیست
باز با این حساب بی‌شاعر، پایه‌های زمانه محکم نیست

یک طرف استکان خالی چای یک طرف نعش چند نخ سیگار
آن‌طرف‌تر کتاب و دفتر شعر، خانه‌ی شاعران منظم نیست

طبق انجیل از همان اول هیچ چیزی نبود جز کلمه
پس بنا بر کلام یوحنا شاعر اصلن خداست آدم نیست

گرچه توی جهان کوچک خود آرمان‌شهر ساختی اما
سور و سات و بساط خلقت تو، خارج از شعرها فراهم نیست

گاه از ماه می‌روی بالا، گاه بر روی ابر می‌خوابی
با همین واژه‌های معمولی معجزاتی که می‌کنی کم نیست

گرچه هربار از دل آتش، شکل ققنوس میزنی بیرون
باز اما برای خودسوزی مثل تو هیچکس مصمم نیست

شک ندارم سرت پر از شعر است زیر خاکسترت پر از شعر است
پای هر شعر اگرچه می‌سوزی لذتی بیش از این در عالم نیست

با وجود گناه محتملت ذات تو تا همیشه معصوم است
خالقی و خدایگان کلام، که خدا لایق جهنم نیست

شعر پنجم

نترس ! ذاتِ خدا حُکمِ شَر نمی‌بُرَّد
که از توانِ بشر بیشتر نمی‌بُرّد

خدایِ من پر و بالی اگر به من داده
درست لحظه‌ی پرواز، پَر نمی‌بُرَّد

سرت سلامت و اصلا نترس اسماعیل
خدای مذهب من هیچ سر نمی‌بُرَّد

بزرگوار و رحیم است و بی نیاز و عزیز
که حکم قتل به دستِ پدر نمی‌بُرَّد

که وعده های سرِخرمنی نمی‌داند
و نانِ مختصرِ کارگر نمی‌بُرَّد

خدای من وَ شما فرقِ عمده ای دارد
که دست و سر، عوض دست و سر نمی‌بُرَّد

خدا خداست و ما ذره ذره ی اوییم
نترس، دسته‌ی خود را تبر نمی‌بُرَّد

*اول خرداد۹۶

*تکرار قافیه در بیت ۳ و ۶ آگاهانه ست
از کتاب پیغمبر تنها

شعر ششم

در فصلهایِ او بهاری نیست
در پازلش پاییز می چیند
زن شاعر است و ظرف می شوید
زن شاعر است و میز می چیند

شمعی که می سوزد نمی فهمد
وقتی پرِ پروانه ای زخمی ست
زن شاعر است و خوب می بیند
دیوارهای خانه ای زخمی ست

از غفلتِ چاقو به دستانش
با بویِ خون در آشپزخانه
سر می بُرد در گوشه ای خود را
در گوشه ای توی همین خانه

زن در اتاقِ خواب می ماند
مابینِ احساساتِ ممنوعه
در تختخوابش میخزند آرام
زیباترین لذّاتِ ممنوعه

شاعر فقط پیغمبری تنهاست
ای وای از آن روزی که زن باشد
باید میان شعرهای خود
دائم به دنبال کفن باشد

هر روز می شوید زنی تنها
بشقاب و قاشق را صبورانه
یک زن فقط پیغمبری تنهاست
با اُمّتی در آشپزخانه

۱۱دی ۹۷

شعر هفتم

شکل منی،لجوج ولی بیست سالَ عقب،من کودک خودم شدم و مادر خودم

گویی خدا دوباره مرا آفریده است روحی که جان گرفته تن دختر خودم

گویی مقدر است که جبران کنی مرا هرگز به پیشواز خطرها نرو بترس
این است آن بلای عجیبی که بارها آورده ام به دست خودم بر سر خودم

حتی قفس که حافظ جان پرنده هاست از ظاهرش به پای قضاوت نشسته اند
خو کن به میله ها که اگر پر نمیزدم نشکسته بود این همه بال و پر خودم

با عشق نیمی از تن من رفت و دور شد نیمی که مانده طاقت رفتن نداشته
یک نیمه در جهنم و یک نیمه در بهشت،هرگز نمیرسم به من دیگر خودم

تاریخ که دو مرتبه تکرار میشود باید لباس تجربه ها را به تن کنیم
بی دلهره به آخر خط میرسیم و باز من اول تو میشوم و آخر خودم…

شعر هشتم

‍ کشف می‌کردم در آغوشت جهانی تازه را
سرزمین هایِ سکوت و آسمانی تازه را

کوه بودم سخت و بی احساس ، اما بعدِ تو
یافتم در سینه ام آتشفشانی تازه را

چای با سحرِ نگاهِ تو شرابی ناب شد
نوش کردم بوسه ات در استکانی تازه را

شرم می آمد کنارِ دست هایت می نشست
دل که می لرزید می دیدم تکانی تازه را

با لبت وقتی که حرفی غیرِ بوسیدن نداشت
داشتم من درک میکردم زبانی تازه را

بِکر بودی لرزه می افتاد بر اندام من
تا پذیرفتم تنت را میهمانی تازه را

پادشاهم می شدی در ابتدای هر شبی
شهرزادت می شدم تا داستانی تازه را…

یک نفر بودی ولی اندازه ی صدها نفر
با تو حس کردم حضور بستگانی تازه را

گیج گیجم گورِ بابای اصولِ قافیه
من تو را میخواهم و این عشق بی اندازه را

شعر نهم

برای همسرم دکتر حسن صادقی‌ پناه:

حسن! تو عشق نه، حتی فراتر از عشقی
که عشق این همه زیبا و دلبخواه نبود
کنار هیچ‌کسی، هیچچچ، هیچچچ، هیچ کسی
دلم… دلم… دلم اینقدر روبراه نبود

سیاه بود، سیاهی، سیاهیِ مطلق
سیاهیِ مطلق، بی‌پناهیِ مطلق
فقط، فقط تنِ مِه روی برکه می‌افتاد
میان این همه مِه ردِ پایِ ماه نبود

برای خانه‌مان آفتاب آوردی
برای حال خرابم شراب آوردی
عذاب سهم تو شد، باز تاب آوردی
که کوه قدر تو یک لحظه تکیه‌گاه نبود

از ابتدای زمان تا زمان دیدن تو
غلط، غلط، غلطِ محض بود زندگی‌ام
هزارمرتبه هرلحظه دلخوشم، دلخوش
فقط دلی که به تو دادم اشتباه نبود

حقیقت است حقیقت، چقدر خوشبختم
همین‌که هرشب و هرصبح با منی عشق است
حقیقت است حقیقت، همین‌قدر ملموس
که عشق، حیله‌ی خرگوشِ در کلاه نبود

نه شعر حال مرا روبراه‌تر می‌کرد
نه عشق با منِ دیوانه خوب سر می‌کرد
نه شعر بود، نه عشقی نه هیچ چیززز اگر
کنارِِ من حسن صادقی‌‌پناه نبود

پیمایش به بالا